محمود محمود ، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
رضارضا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
یاسینیاسین، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خمبل و فنقول و فسقل

تا اطلاع ثانوی، تعطیل!

یه شب گفتم من و رضا هم به همراه بابایی و داداشی، بریم مسجد نماز جماعت بخونیم، وسط نماز، آق رضایی تمااااام گوشی های آقایون رو (که کنار مهر هاشون گذاشته بودن) برداشته بود و جابجا کرده بود. مثلا گوشی 2000 تومنی رو با گوشی 2میلیون تومنی عوض کرده بود. مال "این" و گذاشته بود برا "اون" و مال "اونو" گذاشته بود برا "یکی دیگه". تازه قفل یکیشونم باز کرده بوده و داشته از مسجد میرفته بیرون که الحمدلله نماز تموم شده بود و در حال خروج از مسجد، دستگیر شد! خلاصه بعد از نماز بساطی بوده. همه داشتن دنبال گوشی شون میگشتن. این شد که نماز جماعت تا اطلاع ثانوی تعطیل شد (برای من) ................................
18 خرداد 1393

تولد 5 سالگی محمود

محمودم 5 ساله شد. امسال با اینکه تقریبا اولین سالی بود که کاملا متوجه تولد می شد و دوست داشت براش تولد بگیریم، ولی واقعا به دلایلی (که گوشه ای از اونو در پست قبلی گفتم)، جدا توانایی این کار رو نداشتم. و همین طور که از بیست روز پیش محمود شروع کرده بود به شمارش معکوس، من مونده بودم که چه باید بکنم؟   تا اینکه یه روز باهاش صحبت کردم و گفتم خودت میبینی که وضعیت من چطوریه، میبینی که رضا اجازه هیچ کاری بمن نمیده. موافقی امسال تولد نگیرم برات؟ عوضش میبرمت پارک (البته توی ذهنم شهربازی بود، که گذاشتم اگه راضی نشد، برای راضی کردنش بگم میبرمت شهربازی).   ولی پسر کوچولوی من انقدر راحت قبول کرد که خدایی اشکم داشت درمیومد. فقط گفت به...
11 خرداد 1393

یک شغل بی جیره و مواجب

داشتم به این فکر می کردم که با تولد هر بچه، یکی از مشاغل ثابتی که به مشغله های فراوان مامانا اضافه میشه اینه: مسئول کنترل کیفی محتویات پوشک! مامانای بیچاره باید دااااااائما محتویات پوشک نی نی رو از لحاظ رنگ، بو، حجم و غلظت بررسی کنن. اکثر مامانا دائما دغدغه ی اینو دارن که مثلا (الان سه روزه شکم بچه کار نکرده) و یا اینکه (وااااای امروز شکمش چند بار کار کرده). آخرشم بعد از اینهمه دقت و پیگیری، مثل رضای کوچولوی من فقط در عرض یک صبح تا شب، انقـــــــــدر  شکم بچه کارمیکنه که پاش میسوزه و به دنبال اون جیگر مامان خون میشه     حالا نمیدونم این شغل، باید جزء مشاغل سخت، محسوب بشه یا نه؟! ...
3 خرداد 1393

پست سفارشی

این پست به سفارش محمود، گذاشته شده. بچه م کلی نشسته این نقاشی کامپیوتری رو کشیده و امر فرموده که: "اینو بزار تو وبلاگم، زیرشم بنویس که اینو محمود کشیده" منم اطاعت امر کردم توضیحات: خواسته توی این نقاشی از همه ی شکل های برنامه paint استفاده کنه، فقط عمدا از ستاره 6 پر که نماد اسرائیله استفاده نکرده. زنده باد پسر ضد اسرائیلی من   کلا محمودمون زده رو دست محمود فرشچیان! ...
22 ارديبهشت 1393

حضرت آیت الله محمود شهروی (حفظه الله تعالی)

امروز توی کلاس قرآن قرار بود درس نماز جماعت رو به بچه ها یاد بدن. یکی از پسرا باید امام جماعت میشد و دو رکعت نماز رو بلند میخوند تا بقیه بچه ها هم به اون اقتدا کنن. و امام جماعت کسی نبود جز    "حضرت آیت الله محمود شهروی (حفظه الله تعالی)" خیلی قشنگ نماز خوند. با اینکه یکم حول شده بود (چون همه ی مامانا وایساده بودن و عکس و فیلم میگرفتن و کلا جو خاصی بود) ولی بازم عاااااالی بود. خانوم مربی میگفت توی همه ی دوره ها تا حالا کسی به این قشنگی نماز رو نخونده بود. خودم که دوست داشتم وسط نمازشون برم امام جماعتو بغل کنم لپاشو بکَنَم!!!!!!!       ...
31 فروردين 1393

کمرو یا پررو؟؟؟؟؟

محمودی ام؛ قبلنا که کوچیک تر بودی،یکی از بزرگترین نگرانی هام در موردت این بود که کم رو و خجالتی نشی. هر وقت جایی بودیم که یه بچه ای بهت زور میگفت و یا میزدت، وقتی از اونجا میومدیم کلی باهات دعوا میکردم که "چرا تو نزدیش؟" تو هم هر دفعه قول میدادی که دفعه دیگه اگه کسی تو رو زد، تو هم همونجوری (مثل خودش، نه محکم تر و نه آرومتر) بزنیش ولی دفعات بعد هم این قصه تکرار میشد و تو فقط میخوردی! همیشه نگران بودم که یه وقت توسری خور بار نیای! نگران مظلومیتت بودم. نگران نجابتت. نگران بودم که بعدها توی مدرسه و جامعه از پس خودت بر نیای و نتونی حقتو بگیری.   ولی حالا که در آستانه ی 5سالگی هستی، تا حدودی از این نگرانیم کم شده. دیروز که ...
30 فروردين 1393

عید را چگونه گذراندید؟

امسال عید عقده ی دوقلو دوست داشتنمو خالی کردم و لباسای خمبل و فنقول رو با هم ست کردم. آخییییییییییییش، راحت شدم! هر کی هم که میگفت لباساتون چه قشنگه، محمود براش این شعر رو  که چند ماه پیش بابایی بهش یاد داده بود میخوند که: تن آدمی شریف است به جان آدمیت      نه همین لباس زیباست نشان آدمیت     امسال عید سختی رو گذروندیم. هر جا رفتیم، هی صاحبخونه پذیرایی کرد، هی ما جمع کردیم، تا مورد هجوم رضا قرار نگیره! این پسر چی بود که حالا راه هم افتاد. مصیبتی شده!   این اوضاع خونه خودمونه. مجبور شدیم مبل رو برگردونیم، چون همش ازش میرفت بالا و تلویزیون و دی وی دی و تلفن و مودم و... رو میند...
25 فروردين 1393

چند تا عکس

رضا جونم باور کن هیچ چیز جالب توجهی اون تو نیست محمود، گذاشتتت سر کار     حول نکن مادر! اول تو کابینتو بریز بیرون، بعد برو سراغ لباسشویی. با هم از عهده ش برنمیای!     نمیدونم شما دو تا وروجک ها، چرا انقد علاقه ی شدیدی به استتار دارین؟؟؟!!! جالبه که محمود هم کوچولو بود، همش میرفت زیر توپ ها قایم میشد (قامش میشد) و میگفت بیاین منو پیدا کنین. حالا رضا هم بدون اینکه دیده باشه، رفت خوابید لای توپا، فقط زبون نداشت که بگه قامش شدم بیاین پیدام کنین       از لحاظ نحوه ی خواب داداشی ها!     تفریح مفرّح!     از لحاظ نحوه ی خ...
29 اسفند 1392

رضا جونم یک سالگیت مبارک

رضا جونم یک سالگیت مبارک ببین چقدر زود بزرگ شدی البته نمیدونی چه بابایی، از مامانت دراومد، تا انقدی شدی.   داداشی محمودی برا تولدت، سه هفته ی تموم روزشماری کرد. (رضا 1 ساله، محمود 5ساله) طفلی، کلی هم کمکم کرد. شبش تا 2.5 بیدار بود   بقیه در ادامه مطلب   اینم از کیک  تولدت (سلیقه ی دائیشی) چون تولدت با تولد حرمت جون تو یه روزه، به یادش، دادیم رو کیک اینطوری بنویسن و چون تو یک سالت شد و حرمت جون 26 ساله، شمع رو هم این مدلی گذاشتیم (جاش خالی بود، خیلی) از قبل خیلی فکر کرده بودم  ولی به نتیجه نرسیده بودم که تو اونشب روی چی بشینی، چون هنوز رو صندلی تنهایی نمیتونی درست بشینی و...
29 اسفند 1392