محمود محمود ، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
رضارضا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
یاسینیاسین، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خمبل و فنقول و فسقل

پسر نمازخون

بعضی وقتا علاقه ی زیادی به نماز خوندن نشون میده. البته نماز خوندنش وقتی کنار مامانشه، به سبک خانومهاست بعضی شبها که بابایی بجای پتو، یه چادر میندازه رو خودش، رضا میاد اصرار میکنه، چادرو می گیره، اول باهاش چند رکعت نماز می خونه، بعد رضایت می ده که چادر رو بده. ...
10 اسفند 1393

لغتنامه رضا

داب دوب= داوود مامان نی نی= مامان منیر    مُلین= منیر دایی یو= دایی جون (محبوبترین شخصیت برای رضا، توی هر جمعی که دایی حضور داشته باشه، رضا همه چیز رو از جلوی همه برمیداره و میذاره جلوی دایی!) نَدایی= زندایی اَیی= عزیز حُمَدَّد= محمد حُنِس= حسین (هر وقت لباسشو می خوام عوض کنم، تا لخت میشه شروع میکنه به حُنِس حُنِس کردن) آنه= حنانه اَیی دی دی= علیرضا هَبَلَ بالا= هواپیما جِبِجو= تلویزیون جِب= چِشم    جوب= گوش جوئی= سوئیچ نوباجه= نوشابه     هَمِمِگ= همبرگر      چُپَک= پفک   جی بو جی= بیسکوئیت جَ جو= دستشویی با بَ جی...
10 بهمن 1393

روزگار من

این فقط صفحه ی تبلت من نیست... این نمادی از روزگارِ منه روزگارِ مادری با 2 عدد پسر!   *) خداجونم، سوء تفاهم نشه! قصد ناشکری ندارم اصصصصصصلا. قصدم فقط و فقط کمی خنده بود. همین بخخخخدااااااااا ...
19 آذر 1393

شهید گمنام سلام

خمبل و فنقول در حال شستن مزار مطهر شهید گمنام (نمیدونم جگرگوشه ی کدوم مادری اینجاست. نمیدونم مادرش هنوز چشمش به دره؟ و گوشش به زنگ تلفن؟ یا مثل مادربزرگای خودم که از چشم انتظاری خسته شدن و پرکشیدن سوی بچه ی مفقودالاثرشون، اونم الان پیش پسرشه) ...
27 آبان 1393

عکسهایی با دست و روی نشسته

یه روز که از خواب بیدار شدیم، در کمال تعجب دیدیم که آفتاب بصورت مایل می تابه! (آخه ما معمولا زمانی بیدار می شیم که آفتاب مستقیم می تابه چون ظهره! ) ما هم گفتیم حالا که شرایط نوری انقدر مساعده، یه چند تا عکس از بچه ها بندازیم. ولی انقدر حول شده بودم که فرصت ندادم بهشون برن دست و صورتشونو بشورن و پف صورتشونم بخوابه! ماحصل ماجرا این شد:       *: خیلی ها در کمال حسرت و تعجب ازم می پرسن که تو چی کار میکنی که بچه هات تا ظهر می خوابن؟؟؟؟!!!!!! منم جواب می دم که من کار خاصی نمی کنم. ژن علاقه به خوابیدن تا لنگ ظهر از طریق خودم منتقل شده به بچه هام! ((من که بچگی هام اینطوری بودم و یک عمر مامانمو بیچار...
19 مهر 1393

خواننده ی باذوق

یه دوست عزیز، مهربان، و خوش ذوق به نام "راز" (که تا بحال افتخار دیدنش رو نداشتم) وقتی که برای اولین بار با وبلاگ خمبل و فنقول آشنا شد، این عکس خوشگل رو با عکسهای موجود در وبلاگ درست کرد و بهمراه یک نظر خیلی محبت آمیز برام فرستاد (روم نمیشه نظرشو بزارم. زیادی خوش بحالم میشه) خدائی، وبلاگ آدم یه دونه از این خواننده ها داشته باشه، ... خیلی خوبه... ...
30 شهريور 1393

من میدونم

سفر شمالی که این بار رفتیم (بعد از دو سال -به دلیل بارداری و زایمان و نوزادی رضا-)، بخاطر دریا و آب بازی و شن بازی به محمود خیلی خیلی خوش گذشت. جوری که دوست نداشت برگردیم. بخاطر همین موقع برگشت، اول گفت نمیشه ما شمال زندگی کنیم؟ (که گفتیم نه نمیشه) بعد هم تو راه برگشت همش می گفت: بنظرتون می رسیم؟ من می دونم نمی رسیم. (مثه اون آقاهه تو کارتون گالیور )         عوضش وقتی برگشتیم، بابای مهربون دست به کار شد و ظرف مدت چند روز! استخرشونو پنچرگیری کرد و بچه ها بازم آب بازی کردن ...
27 شهريور 1393