رضا حدودا 8 ماهه بود که محمودو می بردم کلاس قرآن. یه روز موقع برگشت، متوجه شدم که مامان یکی از همکلاسیهای محمود هم با ما هم مسیره. بهشون تعارف کردم که بیان سوار ماشین شن برسونمشون. بعد از اصرار من قبول کردن و سوار شدن. سوار شدنشون همانا و گریه کردن رضا همان. من راه افتادم و کمی رفتم جلوتر که گریه ی رضا خیلی شدید شد. من متوجه شدم که رضا با اونا غریبگی می کنه. گذاشتمش روی صندلی جلو. ولی باز برمیگشت نگاشون می کرد و گریه می کرد. خانومه هر چی خوراکی تو کیفش داشت -شکلات، بیسکوئیت،...- همه رو داد به رضا ولی فایده نداشت که نداشت. حتی زدم بغل، که به رضا شیر بدم بلکه آروم شه، ولی شیر هم نمی خورد، فقط گریه می کرد. کم کم خا...