محمود محمود ، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
رضارضا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
یاسینیاسین، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خمبل و فنقول و فسقل

یک اتفاق خوب

.: محمود تا این لحظه ، 6 سال و 17 روز سن دارد :. چند روزه که محمودی، نمازخون شده . تا اذان می گن، سجاده شو پهن می کنه و نماز می خونه. حتی اصرار داره که برای نماز صبح هم بیدارش کنم. من هم این کارو می کنم. (البته هنوز بدون وضو می خونه و تمام نمازها رو هم 2 رکعتی می خونه ولی همین هم عااااالیه) رضا هم به تقلید از اون سجاده  پهن می کنه کنارش و سری به مهر می زنه. .: رضا تا این لحظه ، 2 سال و 3 ماه و 17 روز سن دارد :. ---------- اتفاق مهم و بزرگ دیگه اینه که محمود امسال، روز اول ماه رمضون رو روزه ی کامل گرفت . (17سااااااااااعت!!!! ) تازه اونم جلوی رضا که دم به دقیقه در حال خوردن بود هرچی هم بهش اصرار کردیم که کل...
28 خرداد 1394

سفر عشق

خدای بزرگ و مهربون، قسمتمون کرد که یه ده روزی رو در جوار امامان معصوم(ع)، نفس بکشیم. یه تجربه ی عااالی که ان شاءلله قسمت همه ی آرزومندا بشه. ما چون انفرادی رفتیم، خیلی بهمون خوش گذشت، با تدبیر و برنامه ریزی عالی بابایی، هم تونستیم ده روز اونجا باشیم، هم توننستیم شب جمعه و شب لیله الرغائب رو تو کربلا باشیم، هم شب ولادت امام جواد تو حرم امام جواد و شب ولادت امام علی تو حرم امام علی باشیم، هم سامرا بریم، هم هر هتلی که خودمون دوست داشتیم بریم(تمیز و نزدیک به حرم) و هر غذایی که خودمون دوست داشتیم بخوریم (مجبور نبودیم همش مرغ بخوریم)، هم از نظر هزینه ای کلی به نفعمون شد ... خلاصه عااااالی بود. دست بابایی درد نکنه   کربلا، بین الحرم...
16 ارديبهشت 1394

آرزوهای نوینِ مودی

محمود می گه: کاش یه داداش دیگه هم به دنیا می آوردی می گم: چرا؟ می گه: واسه اینکه اگه من داشتم تلویزیون می دیدم، رضا بره با اون بازی کنه (مدتیه که مودی، به شدت علاقه مند شده به شبکه ورزش، تماااااااااااااام بازی ها رو می بینه. از هر رشته و هر دسته ای. مثلا می دونه که قهرمان تنیس جهان کیه؟ (فِدِرِر) و... شبها هم که دارم کار می کنم روش که زودتر بخوابه (چون 5 ماه دیگه مدرسه ای می شه) می زنه فوتبال ضبط شه تا فرداش ببینه. )     چند ثانیه بعد----------------------------------------------   محمود می گه: اصلا کاش چهارتا داداش بودیم می گم: چرا؟ می گه: اونطوری قشنگ میشه فوتبالِ درست و حسابی بازی کرد. 2 ن...
31 فروردين 1394

پخش کارتون، در صحن جمکران!!!

امسال برای سال تحویل رفته بودیم قم و جمکران. توی صحن جمکران، یه مونیتور بزرگ بود که مراسم داخل شبستان رو نشون می داد برای کسانی که توی حیاط بودن. رضا میگه: مامان جِ بِ جونِ؟ (یعنی تلویزیونه؟) میگم: بله میگه: بزن پویا   ...
4 فروردين 1394

ماجرای حوله ی اضافی

یه حوله خریده بودیم برا محمود، که هنوز براش یکم بزرگ بود و توی کمد مونده بود. یه روز که بابایی، پسرا رو برده بود حموم، موقع بیرون فرستادنشون، گفت که حوله ی رضا خیسه. منم گفتم حوله ی محمودو بپوشون به رضا، من حوله جدیده ی محمودو میارم. ... وقتی اومدن بیرون، محمود گفت مامان چه باحال، حوله ی منو بدیم به رضا، حوله جدیده مال من، حوله ی رضا هم باشه برای یه داداش یا آبجی دیگه که به دنیا آوردی، که ایشالا داداش باشه. ... (محمود هنوز نمی دونه که قراره واقعا تا 4-5 ماه دیگه، یه بچه ی جدید بهمون اضافه شه، که اتفاقا داداش هم هست!) (چون 9 ماه انتظار کشیدن برای یه بچه، واقعا سخته، بهش چیزی نگفتیم) ...
4 فروردين 1394

لبیک، اللهم لبیک

خدای مهربون دعوتمون کرد زیارت حرم رسول الله و ائمه ی بقیع و خانه ی خودش. ما هم لبیک گفتیم. ایشالا قسمت همه ی دوستداران بشه. خدا رو صد هزااااااااااااااار بار شکر که پسرا، نه اذیت شدن، نه اذیت کردن.           اینم حاج محمود، که به اصرار خودش، مُحرِم شد و به لطف خدا تمام اعمالش رو با علاقه و بدون ذره ای خستگی انجام داد (محمود، قبل از احرام می پرسید که چرا همه باید حوله بپوشن؟ گفتم خدا اینو گفته تا همه شبیه هم بشن. بعد چون از مدینه براش لباس فوتبال خریده بودیم و خیلی دوسش داشت و همش اونو می پوشید، گفت: خوب چرا خدا نگفته همه لباس فوتبال بپوشن؟؟؟؟!!!!!.... ) &n...
10 اسفند 1393