اسفندیِ مهربانِ من
از مهربونی اسفندیا آدم هر چی بگه بازم کم گفته! این رضای که ما انقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر مهربونه که بعضی وقتا آدم میخواد بشینه گریه کنه براش! نمونه ش همین چند روز پیش: داداش کوچولوش (یاسین) اسهال شده بود و پاش سوخته بود یکم. وقتی داشتم عوضش میکردم، رضا اومد دید پاشو. وایساد زاااااار زاااااار گریه کرد و گوله گوله اشک ریخت که چرا پای داداشم اینطوری شده؟ یا مثلا کارتون نشون میداد، بچه آهوئه مامانشو گم کرد. رضا طفلی گریه ش گرفت. اومد گفت: حالا چی میشه؟ مامانشو پیدا میکنه؟... بعدشم خودش گفت: اشکم درومد (واقعا هم درومد) همیشه هم دوست داره بره به پسر شجا...